اوج جوانی یک جوان

اوج جوانی یک جوان

خدایا هرچه را دوست داشتم از من گرفتی، به هر چه دل بستم، دلم را شکستی، به هر چیز عشق ورزیدم آن را زائل کردی، هر کجا قلبم آرامش یافت تو مضطرب و مشوش کردی، هر وقت دلم به جایی استقرار یافت تو آواره ام کردی، هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور کردی… تا به چیزی دل نبندم، و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم و فقط تو را بخوانم و تو را بخواهم و تو را پرستش کنم و تو را بجویم…

شهید مصطفی چمران

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۳ آبان ۹۳، ۲۰:۴۹ - بــُگــذار گـمنــامـ بمـــانـَـم
    الهی آمین

حساسیت داشت به بوی کباب، حـالــش خیـلی بد می شـد !
یک بار خیلی اصرار کردیم که چرا؟
گفت : اگر در میان مین بودی و به خاطر اشتباهی چاشنی مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای این که معبر و عملیات لو نره، آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد،
و از ایــن ماجــرا فقط بوی گوشت کبــاب شده تـوی فضـا می ماند !
تو به این بو حساس نمی شدی ؟!

یا من أرجوه لکل خیر...

بالاخره ماه رجب هم اومد!
خیلی بهش دل بسته بودم...
رجب، ماهی آشتی کنونه!!!
خدا سه ماه به بنده هاش یه جور دیگه نگاه میکنه...
خدایا توی این ماه خریدار ما باش...


 به حق مولود رجب

پی نوشت: حلول ماه رجب المرجب و میلاد امام محمد باقر علیه السلام مبارک

به پاس یار علی بودن
حرمتت را پاس نداشتند حُجر
این رجعت دوبارۀ توست
دیدی تو،ما خوابیم
برای یاری امام زمانت 
برخواسته ایی از قبر
و این یعنی
ظهور نزدیک است...!


چه قدر سخت است؛
روز مادر....
بی مادر

پی نوشت: روز مادر برتمامی کسانی که مادران خود را از دست داده اند یا در کنار آنها نیستند مبارک


 روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید. 

 روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر آن روز روز  نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 

 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم....

 

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سلاله


عاشقی دردسری بود نمی دانستیم...


دانلود: 

یا غافر
ابتدای کار اصلا به ذهنت خطور هم نمیکنه که ممکنه یه روزی...
کارش رو خیلی خوب بلده! چون که همه چیز رو کامل میشناسه و از تمام ویژگی ها و خصوصیات اطلاع داره.
آروم آروم و پله پله آدم رو جلو می بره...
اوایل کار هیچ حسی به آدم دست نمیده ولی چشم که باز میکنی میبینی هیچ راه برگشتی نیست...
*****
دشمن قسم خورده همینه دیگه؛
تازه به عزت معشوقش هم قسم خورده که تک تک ماها رو از راه به در کنه!!!
*****
اما خودش یه دسته را استثنا کرده:
فبعزتک لأغوینهم أجمعین إلا عبادک منهم المخلصین

ادامه دارد...


عزیز بودن تو را هوایی نکند که
شیطان هم زمانی عزیز خدا بود..!




مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته باش که:
به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم...!!!