-
خانه شماره یک:
از روی میز کنار تخت گوشی موبایلش را در میآورد و سرش را در گوشی فرو میکند.
پیامکی مینویسند:
"بیداری خوشکل؟" ادامه مطلب...
قصه اول:
10
20
30
40
50
60
70
80
90
100
بیام؟ نه نه نیا هنو قایم نشدم یه بار دیگه بشمار
زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد.
حضرت ابراهیم از او پرسید:زنبور، در
اطراف آتش چه می کنی؟
آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟
زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا
آتش را خاموش کنم!
ابراهیم(با خنده) گفت: تو مگر نمی
فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟
زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟
من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من
بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ بتوانم بگویم من نیز در کار
خاموش کردن آتش بودم.
من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم...
به قول حضرت امام ما مامور به وظیفه ایم نه مسئول نتیجه
باید دید چه باید بکنیم و خدا از ما چه میخواهد و بی واهمه انجام دهیمروزى حضرت موسى (علیه السلام ) در ضمن مناجات به پروردگار خود عرض کرد خدایا مى خواهم همنشینى که در بهشت دارم ببینم چگونه شخصى است؟ جبرئیل بر او نازل شد و عرض کرد یا موسى فلان قصاب در محله فلانى همنشین تو خواهد بود. حضرت موسى به درب دکان قصاب آمده ، دید جوانى شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است .
شامگاه که شد جوان مقدارى گوشت
برداشت و بسوى منزل روان گردید. موسى از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت مهمان
نمى خواهى ؟ جوان گفت خوش آمدید. او را به درون برد. حضرت موسى دید جوان غذائى
تهیه نمود، آنگاه زنبیلى از سقف به زیر آورد و پیرزنى فرتوت و کهنسال را از درون
زنبیل خارج کرد. او را شستشو داده غذایش را با دست خویش به او خورانید. موقعى که
خواست زنبیل را به جاى اول بیاویزد زبان پیرزن به کلماتى که مفهوم نمى شد حرکت
نمود. بعد از آن جوان براى حضرت موسى غذا آورد و خوردند. حضرت پرسید حکایت تو با
این پیرزن چگونه است ؟ عرض کرد این پیرزن مادر من است چون مرا بضاعتى نیست که جهت
او کنیزى بخرم ناچار خودم کمر به خدمت او بسته ام.
حضرت موسى پرسید آن کلماتى که به
زبان جارى کرد چه بود؟
جوان گفت هر وقت او را شستشو مى دهم
و غذا به او مى خورانم مى گوید: "غفر الله لک و جعلک جلیس موسى یوم القیمة فى
قبته و درجته" خداوند ترا ببخشد و همنشین حضرت موسى در بهشت باشى به همان
درجه و جایگاه ...
موسى(علیه السلام ) فرمود اى جوان
بشارت مى دهم به تو که خداوند دعاى او را درباره ات مستجاب گردانیده ، جبرئیل به
من خبر داد که در بهشت تو همنشین من هستى .
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر آن روز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: