اوج جوانی یک جوان

اوج جوانی یک جوان

خدایا هرچه را دوست داشتم از من گرفتی، به هر چه دل بستم، دلم را شکستی، به هر چیز عشق ورزیدم آن را زائل کردی، هر کجا قلبم آرامش یافت تو مضطرب و مشوش کردی، هر وقت دلم به جایی استقرار یافت تو آواره ام کردی، هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور کردی… تا به چیزی دل نبندم، و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم و فقط تو را بخوانم و تو را بخواهم و تو را پرستش کنم و تو را بجویم…

شهید مصطفی چمران

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۳ آبان ۹۳، ۲۰:۴۹ - بــُگــذار گـمنــامـ بمـــانـَـم
    الهی آمین

۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

ناگزیر از سفرم، بی‌سر و سامان ، چون «باد»

به «گرفتارِ رهایی» نَتَوان گفت آزاد


پی نوشت: نمی دونم چرا ولی چند روزیه گرفتار این بیت شدم...صبح تا شب دارم با خودم زمزمه می کنم...

ناگزیر از سفرم، بی‌سر و سامان ، چون «باد»

به «گرفتارِ رهایی» نَتَوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت؟

«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

 

اینکه «مردم» نشناسد تو را غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

 

عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

 

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

فاضل نظری
پی نوشت: انصافا شعر قشنگ تر از این میشه؟ واقعا که " فاضل" حافظ زمانه است...

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

چشـمت به ‌چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیـست کـه ایـن رســم دلبریست

 

هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت نشست
تــنـــها گنــاه آیــنــه ‌هـا زود بــــــاوریـسـت

 

مهرـت به ‌خلق بیش‌ تر از جور بر من است
ســهـــم بـــرابـــر همـــگان نـــابرابریست

 

دشنــام یا دعــای تو در حــق من یکیست
ای آفـتـــاب هـر چـه کنــی ذره‌ پـروریست

 

ساحـــل جـــواب ســرزنــش مـــوج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک‌ سریست

دیشب وقتی حالم به جا اومد فهمیدم دو سه ساعت گذشته...

از اول تا آخرش رو خونده بودم!

"آن ها" رو میگم. این کتاب یادگار خاطرات روزهای دانشجویی منه...

سال اولمون بود. انتهای کلاس...هرجلسه "فاضل" ما رو مهمون دو سه تا از شعراش می کرد! اون روزها هنوز اسم کتاب" آن ها" نبود...

یادش بخیر چه روزهایی با این شعر داشتم +

یا این شعر +

یاد "آن روزها" بخیر...


ﯾﻚ ﺷﺒﻲ ﻣﺠﻨﻮن ﻧﻤﺎزش را ﺷﻜﺴﺖ ، 
ﺑﻲ وﺿﻮ در ﻛﻮﭼﻪ ﻟﯿﻼ ﻧﺸﺴﺖ 
ﻋﺸﻖ ان ﺷﺐ ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺘﺶ ﻛﺮدﻩ ﺑﻮد، 
ﻓﺎرغ از ﺟﺎم اﻟﺴﺘﺶ ﻛﺮدﻩ ﺑﻮد 
ﮔﻔﺖ ﯾﺎ رب از ﭼﻪ ﺧﺎرم ﻛﺮدﻩ ای؟ ... 
بﺮ ﺻﻠﯿﺐ ﻋﺸﻖ دارم ﻛﺮدﻩ ای؟ 
ﺧﺴﺘﻪ ام زﯾﻦ ﻋﺸﻖ، دل ﺧﻮﻧﻢ ﻣﻜﻦ ، 
ﻣﻦ ﻛﻪ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ﻣﻜﻦ ... 
ﻣﺮد اﯾﻦ ﺑﺎزﯾﭽﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ، 
اﯾﻦ ﺗﻮ و ﻟﯿﻠﻲ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ 
رب ﮔﻔﺖ ای دﯾﻮاﻧﻪ ﻟﯿﻠاﯿﺖ ﻣﻨﻢ 
در رﮔﺖ ﭘﻨﻬﺎن و ﭘﯿﺪاﯾﺖ ﻣﻨﻢ .... 
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎ ﺟﻮر ﻟﯿﻠﻲ ﺳﺎﺧﺘﻲ 
ﻣﻦ ﻛﻨﺎرت ﺑﻮدم و ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻲ...