ناگزیر از سفرم، بیسر و سامان ، چون «باد»
به «گرفتارِ رهایی» نَتَوان گفت آزاد
ناگزیر از سفرم، بیسر و سامان ، چون «باد»
به «گرفتارِ رهایی» نَتَوان گفت آزاد
ناگزیر از سفرم، بیسر و سامان ، چون «باد»
به «گرفتارِ رهایی» نَتَوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت؟
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسد تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
چشـمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیـست کـه ایـن رســم دلبریست
هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت نشست
تــنـــها گنــاه آیــنــه هـا زود
بــــــاوریـسـت
مهرـت به خلق بیش تر از جور بر من است
ســهـــم بـــرابـــر همـــگان
نـــابرابریست
دشنــام یا دعــای تو در حــق من یکیست
ای آفـتـــاب هـر چـه کنــی ذره پـروریست
دیشب وقتی حالم به جا اومد فهمیدم دو سه ساعت گذشته...
از اول تا آخرش رو خونده بودم!
"آن ها" رو میگم. این کتاب یادگار خاطرات روزهای دانشجویی منه...
سال اولمون بود. انتهای کلاس...هرجلسه "فاضل" ما رو مهمون دو سه تا از شعراش می کرد! اون روزها هنوز اسم کتاب" آن ها" نبود...
یادش بخیر چه روزهایی با این شعر داشتم +
یا این شعر +
یاد "آن روزها" بخیر...