اوج جوانی یک جوان

اوج جوانی یک جوان

خدایا هرچه را دوست داشتم از من گرفتی، به هر چه دل بستم، دلم را شکستی، به هر چیز عشق ورزیدم آن را زائل کردی، هر کجا قلبم آرامش یافت تو مضطرب و مشوش کردی، هر وقت دلم به جایی استقرار یافت تو آواره ام کردی، هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور کردی… تا به چیزی دل نبندم، و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم و فقط تو را بخوانم و تو را بخواهم و تو را پرستش کنم و تو را بجویم…

شهید مصطفی چمران

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۳ آبان ۹۳، ۲۰:۴۹ - بــُگــذار گـمنــامـ بمـــانـَـم
    الهی آمین

بسم الله...

یک دلداده ی بیست ساله!

مصمم، پرشور و درعین حال آرام! شاید هم تازه آرام شده بود...

میگفت : اگر الآن بمیرم خیالم راحت است...

تسبیح زرد رنگ کوچکی در دستش بود. اول تا آخر مصاحبه با آن بازی می کرد...

زیبا حرف می زد...چندین سال بزرگتر از سنش به نظر می رسید.با دقت تمام به سوالاتم گوش می داد  و بعد، چند لحظه ای فکر می کرد...سرش را پایین می انداخت و با لحنی آرام شروع می کرد به جواب دادن...

تمام سعیش بر این بود که زیباترین کلمات را انتخاب کند...

از عمق وجودش حرف می زد...انگار تازه فهمیده بودم وقتی می گویند « آنچه از دل برآید بردل نشیند»یعنی چه...

حقیقتا بردلمان نشست! وشیرین بود چند لحظه ای که با او بودیم...با آن جوان بحرینی... همانکه بارانی از مظلومیت مردم بحرین را به چشمان همگان هدیه کرده بود...

چندین مرتبه اشک درچشمانش حلقه زد...

احساس می کردم کنارِمن نیست...اصلا توجهی به اطراف نداشت...گاهی اوقات چشمانش را می بست...گویا هنوزطعم خوش لحظه های با او بودن را فراموش نکرده بود...

اصلا روی زمین نبود...میگفت آنجا هیچ چیز نمی فهمیدم... فقط نور بود و نور بود و نور...

انگار هنوز باورش نشده بود...

میگفت:

فکرش را هم نمی کردم که یه روز از نزدیک آقا را ببینم،چه برسد به اینکه آقا دست بر روی سرمن بکشند...

وقتی در مورد دیدار صبحش با رهبر سؤال کردم گفت:

نمی دانم چه بگویم! چه طور شروع کنم،چه طور تمام کنم...

بالاخره بعد از چند لحظه مکث شروع کرد به حرف زدن:

من همیشه وقتی اسم مبارک آقا به گوشم می خوره صلوات می فرستم...

و آرام شروع کرد به صلوات فرستادن...

اللهم صل علی محمد و آل محمد...

پرسیدم: احمد! وقتی آقا رو دیدی چی گفتی؟

دوباره اشک در چشمانش جمع شد...

گفت: لحظه ی عجیبی بود! تنها چیزی که اون لحظه تونستم بگم این بود:

بأبی انت و امی یابن رسول الله...فداک روحی...

پدر و مادرم به فدای تو...روح و جانم  به فدای تو...

میگفت:

 بعد از اون دیگه نفهمیدم چی شد. تنها چیزی که حس می کردم این بود که اطرافم پر از نوره...نور...

توی همون حال و هوا بودم که یه دفعه دست مبارک آقا رو، روی سرم حس کردم...

برای من دعا می کرد...این افتخار منه...

میگفت:

چند تا از دوستام بهم گفتند که وقتی قصیده را می خوندی حضرت آقا هم کمی گریه کردند...

کمی مکث کرد...

دوباره حال عجیبی پیدا کرد...

ادامه داد:

 از خدا میخوام که این اشک ها را نور قبر من قرار بده...

میگفت:

امروز بعد از اینکه از نزدیک آقا رو دیدم مطمئن شدم که اگه یه روزی بیاد  و من بمیرم در حالی که مولایم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رودرک نکرده ام،از این مطمئنم که نائبش رو درک کردم...آقا امتداد ِ اهل بیته...

ازته دل دعا میکرد که ای کاش خاک یا ذره ای از خاک بودم تا حضرت آقا قدم برروی آن بگذارند...

میگفت:

 وقتی به ایران اومدم حس کردم توی کشور خودم هستم...

 

آرامش عجیبی داشت...

انگار هنوز  مست از بوی خوش وصال بود...گوارای وجودش!

.......................................................

وقت خداحافظی رسید...درآغوشش گرفتم ! وبا زبان دل درگوش  احمد ندا دادم:

خوشا به حالت احمد! اگر الآن بمیری خیالت راحت است...

تو نائب امام زمانت را درک کردی...

 

  • سلاله

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی