√ یادتــ بـاشـد :
اوלּ موقع ها ، بچـــ ــﮧ کــﮧ بودیم، بچـﮧ ے معصومے بودیم ...
الاלּ سـטּ و سالموטּ رفتـﮧ بالا ولے ...
بزرﮒ کــﮧ نشدیم هیچ;
دیگـﮧ حالا همون بچـﮧ ے معصوم و دوست داشتنے هم نیستیـґ...
از اینور مونده از اونـ ـــور رونده...!
نداشته ها و تنهایی های کوچکـــ با چیزها و آدمهای کوچک پر میشوند ؛ نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ || فقط با خدا || ... مهم نیست در این زمین خاکی چقدر تنها باشیم و چقدر حرفهایمان برای دیگران غیر قابل فهم باشد و وقت انسانها برایمان کم ... شکر که || خدا || هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخمهاست ... هر وقت دلت خواست مهمانش کن در بهترین جایی که او می پسندد در ◥قـــلــبـــت ◣ و به دستان خالی ات نگاه نکن تو فقط خانه ی دلت را برایش نگهدار اسباب پذیرایی با اوست ...
همیشه تو آسمــ ــوלּ پس هر وقت آسموלּ دلتــــ ابری شد
با ابرا نجنگ
فقط کمی اوج بگیـــــر
پسر: میشه شماره بدی؟ دختر: 17 - 32 پسر: این چه نوع شماره ایه دیگه؟! دختر: سوره ی 17 آیه ی 32 : وَ لَاتَــقرَبــُوا الزِّنــَی {به زنا نزدیک نشوید} پی نوشت: و هرگز نزدیک(عمل) زنا نشوید، که کاری بسیار زشت و راهی ناپسند است!
امروز
به " آنهایی " می اندیشم که روی " شانه هایم " گریه کردند
و نوبت " من " که شد
" شانه " خالی کردند !!!
پی نوشت: الیس الله بکاف عبده...
بسم الله الرحمن الرحیم
" اللّهمّ صلّ علی فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها و السّرّ المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک "
بنازم آن امامی را که دین بر مذهبش نازد، خدا بر خلقتش نازد، حرم بر مولدش نازد، غدیر بر موکبش نازد، خدا در خلقت کونین بر پیغمبرش نازد، ولی پیغمبرش در مکتبش بر حیدرش نازد...
خطبه 118 نهج البلاغه: "فی الصّالحینَ مِن أصحابِه" 36 سال پس از هجرت. اندکی پس از وقوع جنگ جمل، شهر پر رمز و راز کوفه...
جنگ جمل شد. اولین تقابل برادران دینی با هم. یک طرف سپاه امیرالمومنین علیه السلام بود. آن علی که پیامبر در وصفش فرمود: "علیٌ مَع الحق و الحق مَع علی" و طرف دیگر ام المؤمنین عایشه، طلحه و زبیر. زبیری که رسول خدا به او می گفت: سیف الاسلام!
خیلی از یاران و اصحاب در انتخاب بازماندند و آن جمله ی رسول خدا که فرموده بودند: "علیٌ رایةُ الهُدی" را فراموش کردند. شاید هجرت از راحتی برای ایشان مشکل بود. مطمئنا اگر می توانستند بین یاری کردن امیرالمؤمنین و راحت زندگی کردن جمع کنند، این کار را می کردند. راه علی علیه السلام را دشمن پنداشتن، و حتی حسین علیه السلام را به قتلگاه کشاندن این است:
فقط راحت زندگی کن...
دوباره آمده ام...
خسته تر از همیشه...
بی پناه بی پناه...
فهمیده ام که هر کجا بروم سایه ی عظمت توست ، سایه ی بزرگی و کرامت توست...
و حال دوست دارم که بی قرار تو باشم ، این بی قراری برایم آرامش بخش تر است...
دیگر نمی خواهم از اینجا جایی بروم ، از درگاه معبودم ، از آسمان معشوقم...
چه واژه ی زیبایی است :"عشق"