اوج جوانی یک جوان

اوج جوانی یک جوان

خدایا هرچه را دوست داشتم از من گرفتی، به هر چه دل بستم، دلم را شکستی، به هر چیز عشق ورزیدم آن را زائل کردی، هر کجا قلبم آرامش یافت تو مضطرب و مشوش کردی، هر وقت دلم به جایی استقرار یافت تو آواره ام کردی، هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور کردی… تا به چیزی دل نبندم، و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم و فقط تو را بخوانم و تو را بخواهم و تو را پرستش کنم و تو را بجویم…

شهید مصطفی چمران

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۳ آبان ۹۳، ۲۰:۴۹ - بــُگــذار گـمنــامـ بمـــانـَـم
    الهی آمین

دل نوشته ای از یکی از بهترین دوستانم:


السلام علیک یا ربیع الانام و نضره الایام

دلتنگم...
دلتنگ شما...
نمی دانم...
پر از تلاطم شده ام...
پر از تلاطم حس های مبهم ، حس هایی که خودم هم نمی دانم چیست...
اما ، دوست دارم اینگونه باشم ، دوست دارم دلم متلاطم باشد ، مثل دریا...
خسته شده ام ، نه از دنیا ، نه از دیگران ، از خودم...
از خودم که نمی دانم از زندگی چه می خواهم ، به کجا می خواهم بروم ، به چه می خواهم برسم...
این روز ها  با خودم می جنگم ، مانده ام ناراحت باشم یا خوشحال...
ناراحت از این که از تو دورم...

همه را راه دادم
در این حرم 
الا تـــــو...

نقاش خوبی نبودم!
ولی ایت روزها...
به لطف تو...
انتظار را خوب می کشم...

مدیریت زمان
مردی دیر وقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله‌اش را دید که در انتظار او بود.- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ - بله حتماً. چه سوال؟- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟- فقط می‌خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟- اگر باید بدانی می گویم. 350۰ تومان.- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفاً 1500 تومان به من قرض بدهید؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه‌ای وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی‌تر شد...

قصه اول:

10
20
30 
40

50
60

70
80

90
100


بیام؟ نه نه نیا هنو قایم نشدم یه بار دیگه بشمار

خدایــــا...    آسمانت چه مزه ایست؟!     من، تا به حال فقط زمین خورده ام!

در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند...

گناه 

لذت بردن از

بی تو بودن است...

         هیچ کس از گناهان سالم نمی ماند مگر اینکه زبانش را نگه دارد


                                     بحارالانوار داراحیا الترا العربی ج75ص178