اوج جوانی یک جوان

اوج جوانی یک جوان

خدایا هرچه را دوست داشتم از من گرفتی، به هر چه دل بستم، دلم را شکستی، به هر چیز عشق ورزیدم آن را زائل کردی، هر کجا قلبم آرامش یافت تو مضطرب و مشوش کردی، هر وقت دلم به جایی استقرار یافت تو آواره ام کردی، هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور کردی… تا به چیزی دل نبندم، و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم و فقط تو را بخوانم و تو را بخواهم و تو را پرستش کنم و تو را بجویم…

شهید مصطفی چمران

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۳ آبان ۹۳، ۲۰:۴۹ - بــُگــذار گـمنــامـ بمـــانـَـم
    الهی آمین

۴۸ مطلب با موضوع «حدیث دل» ثبت شده است


دیروز تفألی به "فاضل" زدم...

برای تو!

مهتاب شدی و من آب...

و بینمان فاصله افتاد!

هرچند نزدیک ترینی...


اگر عشق برای خدا باشد


دیگر شکست عشقی معنا نخواهد داشت...

سکوت این دل من 

از دلتنگی است نه رضایت


پی نوشت :

میدانم که تو هم راضی نیستی

برای این دلتنگی..

    پس نوشت: آه


از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم؛ عشق زمینی ست...

پی نوشت: این روزها زیاد با خودم در مورد این بیت فکر می کنم! چند سالی بود که این بیتو قبول داشتم اماچند روزیه که...

 

دیشب وقتی حالم به جا اومد فهمیدم دو سه ساعت گذشته...

از اول تا آخرش رو خونده بودم!

"آن ها" رو میگم. این کتاب یادگار خاطرات روزهای دانشجویی منه...

سال اولمون بود. انتهای کلاس...هرجلسه "فاضل" ما رو مهمون دو سه تا از شعراش می کرد! اون روزها هنوز اسم کتاب" آن ها" نبود...

یادش بخیر چه روزهایی با این شعر داشتم +

یا این شعر +

یاد "آن روزها" بخیر...

دوباره آمده ام...

خسته تر از همیشه...

بی پناه بی پناه...

فهمیده ام که هر کجا بروم سایه ی عظمت توست ، سایه ی بزرگی و کرامت توست...

و حال دوست دارم که بی قرار تو باشم ، این بی قراری برایم آرامش بخش تر است...

دیگر نمی خواهم از اینجا جایی بروم ، از درگاه معبودم ، از آسمان معشوقم...

چه واژه ی زیبایی است :"عشق"

دل نوشته ای از یکی از بهترین دوستانم:


السلام علیک یا ربیع الانام و نضره الایام

دلتنگم...
دلتنگ شما...
نمی دانم...
پر از تلاطم شده ام...
پر از تلاطم حس های مبهم ، حس هایی که خودم هم نمی دانم چیست...
اما ، دوست دارم اینگونه باشم ، دوست دارم دلم متلاطم باشد ، مثل دریا...
خسته شده ام ، نه از دنیا ، نه از دیگران ، از خودم...
از خودم که نمی دانم از زندگی چه می خواهم ، به کجا می خواهم بروم ، به چه می خواهم برسم...
این روز ها  با خودم می جنگم ، مانده ام ناراحت باشم یا خوشحال...
ناراحت از این که از تو دورم...

نقاش خوبی نبودم!
ولی ایت روزها...
به لطف تو...
انتظار را خوب می کشم...

خدایــــا...    آسمانت چه مزه ایست؟!     من، تا به حال فقط زمین خورده ام!

در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند...