اوج جوانی یک جوان

اوج جوانی یک جوان

خدایا هرچه را دوست داشتم از من گرفتی، به هر چه دل بستم، دلم را شکستی، به هر چیز عشق ورزیدم آن را زائل کردی، هر کجا قلبم آرامش یافت تو مضطرب و مشوش کردی، هر وقت دلم به جایی استقرار یافت تو آواره ام کردی، هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور کردی… تا به چیزی دل نبندم، و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم و فقط تو را بخوانم و تو را بخواهم و تو را پرستش کنم و تو را بجویم…

شهید مصطفی چمران

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۳ آبان ۹۳، ۲۰:۴۹ - بــُگــذار گـمنــامـ بمـــانـَـم
    الهی آمین

همیشه با کسی درددل کنید که دو چیز داشته باشد:
یکی "درد" و دیگری "دل"
غیر از این باشد به تو می خندد ...

سخت ترین دو راهی ، دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است گاهی کامل فراموش میکنی و بعد میبینی که باید منتظر می‌ماندیو گاهی آنقدر منتظر میمانی تا وقتی که میفهمی‌زودتر از این‌ها باید فراموش می کردی....!!!!

نقطه ضعف بزرگ و

 دوست داشتنی انسان

نیاز به دوست داشته شدن است!


ﯾﻚ ﺷﺒﻲ ﻣﺠﻨﻮن ﻧﻤﺎزش را ﺷﻜﺴﺖ ، 
ﺑﻲ وﺿﻮ در ﻛﻮﭼﻪ ﻟﯿﻼ ﻧﺸﺴﺖ 
ﻋﺸﻖ ان ﺷﺐ ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺘﺶ ﻛﺮدﻩ ﺑﻮد، 
ﻓﺎرغ از ﺟﺎم اﻟﺴﺘﺶ ﻛﺮدﻩ ﺑﻮد 
ﮔﻔﺖ ﯾﺎ رب از ﭼﻪ ﺧﺎرم ﻛﺮدﻩ ای؟ ... 
بﺮ ﺻﻠﯿﺐ ﻋﺸﻖ دارم ﻛﺮدﻩ ای؟ 
ﺧﺴﺘﻪ ام زﯾﻦ ﻋﺸﻖ، دل ﺧﻮﻧﻢ ﻣﻜﻦ ، 
ﻣﻦ ﻛﻪ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ﻣﻜﻦ ... 
ﻣﺮد اﯾﻦ ﺑﺎزﯾﭽﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ، 
اﯾﻦ ﺗﻮ و ﻟﯿﻠﻲ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ 
رب ﮔﻔﺖ ای دﯾﻮاﻧﻪ ﻟﯿﻠاﯿﺖ ﻣﻨﻢ 
در رﮔﺖ ﭘﻨﻬﺎن و ﭘﯿﺪاﯾﺖ ﻣﻨﻢ .... 
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎ ﺟﻮر ﻟﯿﻠﻲ ﺳﺎﺧﺘﻲ 
ﻣﻦ ﻛﻨﺎرت ﺑﻮدم و ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻲ...


زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد.

حضرت ابراهیم از او پرسید:زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟
آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟
زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم!
ابراهیم(با خنده) گفت: تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟
زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم.

من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم...

به قول حضرت امام ما مامور به وظیفه ایم نه مسئول نتیجه

باید دید چه باید بکنیم و خدا از ما چه میخواهد و بی واهمه انجام دهیم

روزى حضرت موسى (علیه السلام ) در ضمن مناجات به پروردگار خود عرض کرد خدایا مى خواهم همنشینى که در بهشت دارم ببینم چگونه شخصى است؟ جبرئیل بر او نازل شد و عرض کرد یا موسى فلان قصاب در محله فلانى همنشین تو خواهد بود. حضرت موسى به درب دکان قصاب آمده ، دید جوانى شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است .


شامگاه که شد جوان مقدارى گوشت برداشت و بسوى منزل روان گردید. موسى از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت مهمان نمى خواهى ؟ جوان گفت خوش آمدید. او را به درون برد. حضرت موسى دید جوان غذائى تهیه نمود، آنگاه زنبیلى از سقف به زیر آورد و پیرزنى فرتوت و کهنسال را از درون زنبیل خارج کرد. او را شستشو داده غذایش را با دست خویش ‍ به او خورانید. موقعى که خواست زنبیل را به جاى اول بیاویزد زبان پیرزن به کلماتى که مفهوم نمى شد حرکت نمود. بعد از آن جوان براى حضرت موسى غذا آورد و خوردند. حضرت پرسید حکایت تو با این پیرزن چگونه است ؟ عرض کرد این پیرزن مادر من است چون مرا بضاعتى نیست که جهت او کنیزى بخرم ناچار خودم کمر به خدمت او بسته ام.

حضرت موسى پرسید آن کلماتى که به زبان جارى کرد چه بود؟
جوان گفت هر وقت او را شستشو مى دهم و غذا به او مى خورانم مى گوید: "غفر الله لک و جعلک جلیس موسى یوم القیمة فى قبته و درجته" خداوند ترا ببخشد و همنشین حضرت موسى در بهشت باشى به همان درجه و جایگاه ...


موسى(علیه السلام ) فرمود اى جوان بشارت مى دهم به تو که خداوند دعاى او را درباره ات مستجاب گردانیده ، جبرئیل به من خبر داد که در بهشت تو همنشین من هستى .

باران که می بارد همه پرنده ها به دنبال سر پناهند.
اما عقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتر از ابرها پرواز می کند.

******
این دیدگاه است که تفاوت را خلق می کند...

بسم الله...

یک دلداده ی بیست ساله!

مصمم، پرشور و درعین حال آرام! شاید هم تازه آرام شده بود...

میگفت : اگر الآن بمیرم خیالم راحت است...

تسبیح زرد رنگ کوچکی در دستش بود. اول تا آخر مصاحبه با آن بازی می کرد...

سلام آقا!

مطمئنم اگر رای می آوردی ؛ 

حتما می آمدی...


همراهی خدا با انسان،
مثل نفس کشیدن است
آرام
بیصدا
همیشگی...